روزی عقابی و بلبلی بر فراز تپه ی بلندی به هم رسیدند.بلبل گفت:
((صبحتان بخیر))!!!!
عقاب از بالا نگاهی کرد و آهسته جواب داد:((صبح بخیر!))
بلبل گفت: امیدوارم همه چیز بر وفق مرادتان باشد،سرورم.
عقاب پاسخ داد: همه چیز بر وفق مراد است.اما.مگر نمیدانی که من سرآمد پرندگان هستم و تو نباید بیش از آن که ما سخن بگوییم،کلام آغاز کنی؟
بلبل گفت:گمان من آن است که ما هر دو از یک خانواده ایم.
عقاب با ناخرسندی پاسخ داد:
چه کسی گفته که من و تو از یک خانواده ایم؟؟
بلبل گفت:باید یادآورشوم که من نیز همچون تو،میتوانم در آسمان بپرم ،نیز میتوانم بخوانم و دل آفریدگان را در جای جای زمین، شادمان گردانم،حال آن که تو نمیتوانی شادی و سروری به آنان عطا کنی.
عقاب،برآشفت و گفت:
شادی و سرور؟؟ ای مخلوق کوچک لاف نزن!من میتوانم با یک ضرب منقارم، تو را له کنم. تو از چنگال من بزرگتر نیستی.
ناگهان بلبل بر پشت عقاب جهید و پر عقاب را محکم به منقار گرفت.
عقاب را رنج و درد بسیار آمد ، به سرعت پر گشود و رو به بالا پرواز کرد، بدان امید که بلبل را از پشت خویش به زیر افکند،اما چنین نشد.عاقبت به روی همان صخره ای که بر روی آن نشسته بود،بازگشت.
خشمگین و غضبناک بر سخره نشست.بلبل، همچنان بر پشتش بود و عقاب، زیر لب بخت خود را نفرین میکرد.
ناگهان لاکپشت کوچکی نزدیک عقاب آمد و از دیدن آن صحنه به خنده آمد و چنان بخندید که به پشت افتاد.
عقاب از فراز صخره به لاکپشت نگاهی کرد و گفت: ای جانور کند و کوژ پشت و چسبیده به زمین!به چه می خندی؟
لاکپشت پاسخ داد: از این که میبینم تو همانند اسبی شده ای و پرنده ی کوچک، بر تو چیره گشته و بر پشت تو سوار شده.
عقاب گفت: برو پی کارت! ای یک دعوای خانوادگی است، میان من و خواهرم بلبل، به غریبه ها ربطی ندارد.
#جبران_خلیل_جبران
#خدایان_زمین_وسرگشته
عقاب ,تو ,ای ,بلبل ,یک ,آمد ,پاسخ داد ,که من ,کرد و ,آمد و ,نگاهی کرد
درباره این سایت